دوری از خانواده و نداشتن حتی یک دوست درست و حسابی. تقسیم شدن زندگی به کار و یک کم آشپزی، جواب دادن به حرفهای مجریه رادیو و یک بعد از ظهر روز تعطیل توی فروشگاه و قاطی مغازهها...
قبول دارم که کاملاً به موجود رقتانگیزی تبدیل شدم. اونقدر رقتانگیز که بوی تعفنش از تصفیهخونهی فاضلاب همین نزدیکی هم بگذره و تا اونجا برسه. فکر نمیکردم روزی به حد ترحم(آزار) برسم ولی پنداری چند وقتی هست که ازش حتی گذشتم. خوب...
شاید نمیخواستم باورش کنم و فقط منتظر بودم یک کنایهای معصومانه بودم.
بودم ولی نه به عمد. درستش میکنم. فکر میکنم هنوز اونقدر از قدیمترها جَلَم توی وجودم باقی مونده.
No comments:
Post a Comment