دلم برای نمنم بارون تنگ شده. الآن ۶ ماهی هست که ایران نرفتم. طبعاً هم فقط شن و خاک و بیابون بوده که دبدم. دلم هوای ابری و مه و کمی نمه بارون میخواد. از اون بارونها که بعدش هوا تازه و خنک میشد ودلت میخواست شیشهی ماشین و بکشی پایین تا باد به صورتت بخوره.
راستی فکر کنم الانا وقت قاصدکها هم باشه. از اونجا میگم که همیشه اوایل مدرسهها توی راه خونه خیلی فراون پیدا میشدن. یادمه مامانبزرگم میگفت قاصدک سلام آدم و به هر کسی که بخواد میرسونه. اون موقع کسی و نداشتم و همیشه الکی فوت میکردم ولی اگه الآن بود میتونستم برای خیلیها پیغام بفرستم.
دلم میخواد برم ایران سر بزنم ولی راستش دیگه تنهایی حال نمیده. میدونم برم خوبهها ولی همش انگاری ته دلت تنگه و برای همینم کیفش فایده نداره. بدیش اینه که دو تایی هم نمیتونیم بریم. خیلی کیف میداد اگه میشد. حتی برای ۲ هفته. نمیدونم شایدم ۳ هفته. یعنی ۲ هفته برای فامیل و آشناها و ۱ هفته هم برای خودمون.
توی اون دو هفته یک هوارتا مهمونی میرفتیم و بزن و برقص که دلم لک زده براش. مسافرت برای دید و بازدید فامیل هم خودش صفایی داشت.
اون هفتهی آخر هم مال خودمون، من میگم شمال گردی. عاشق جادهی کنارهام من. از آستارا تا بندرترکمن. کنار خزر. سرکی هم این وسطا به جاهای قشنگ بین راهش میزدیم که حسابی تکمیل بشه. برنامهی دیگه هم میشد یک هفتهی کامل روشنکوه یا کلاردشت باشه. دور از همه چی. پیاده توی کوهها با اون مه که بدون اینکه بفهمی تمام صورت و لباسات و خیس کنه. بدون تلوزیون و موبایل و تمدن!!!
خوب فعلاً که همش حرفه! ولی بقول حضرت ابوی: وصف العیش، نصف العیش. پس عجالتاً با همین خوشیم تا صبح دولتمون بدمد.
عزت همگی مزید.
راستی فکر کنم الانا وقت قاصدکها هم باشه. از اونجا میگم که همیشه اوایل مدرسهها توی راه خونه خیلی فراون پیدا میشدن. یادمه مامانبزرگم میگفت قاصدک سلام آدم و به هر کسی که بخواد میرسونه. اون موقع کسی و نداشتم و همیشه الکی فوت میکردم ولی اگه الآن بود میتونستم برای خیلیها پیغام بفرستم.
دلم میخواد برم ایران سر بزنم ولی راستش دیگه تنهایی حال نمیده. میدونم برم خوبهها ولی همش انگاری ته دلت تنگه و برای همینم کیفش فایده نداره. بدیش اینه که دو تایی هم نمیتونیم بریم. خیلی کیف میداد اگه میشد. حتی برای ۲ هفته. نمیدونم شایدم ۳ هفته. یعنی ۲ هفته برای فامیل و آشناها و ۱ هفته هم برای خودمون.
توی اون دو هفته یک هوارتا مهمونی میرفتیم و بزن و برقص که دلم لک زده براش. مسافرت برای دید و بازدید فامیل هم خودش صفایی داشت.
اون هفتهی آخر هم مال خودمون، من میگم شمال گردی. عاشق جادهی کنارهام من. از آستارا تا بندرترکمن. کنار خزر. سرکی هم این وسطا به جاهای قشنگ بین راهش میزدیم که حسابی تکمیل بشه. برنامهی دیگه هم میشد یک هفتهی کامل روشنکوه یا کلاردشت باشه. دور از همه چی. پیاده توی کوهها با اون مه که بدون اینکه بفهمی تمام صورت و لباسات و خیس کنه. بدون تلوزیون و موبایل و تمدن!!!
خوب فعلاً که همش حرفه! ولی بقول حضرت ابوی: وصف العیش، نصف العیش. پس عجالتاً با همین خوشیم تا صبح دولتمون بدمد.
عزت همگی مزید.
No comments:
Post a Comment