
Sunday, October 26, 2008
Thursday, October 09, 2008
Real people
لذت بردم وقتی خوندمش. تمام حرفهایی که دوستداشتم بزنم و زده.
طهران شهر تنفر برانگیزی که دوستشدارم. شهر سیاه و دود گرفتهایی که ۱۰۰۰ خاطرهی تلخ و شیرین ازش دارم. غروبهای خاکستری. بارونهای نمنم. اولین نسیم خنک پاییز و اولین سوز زمستون.
پتوی دودی که روشه، خوردی اعصاب تمام آدمهایی که توشه. ریخت و قیافهی دخترها و پسرهاش، لباسها و آرایش و ماشینهاش. دورغهاش و سختیهاش.
اینجا جایی کمی دورتر از طهران. جایی که وقتی هستی دلت برای تمام زشتیهایی اون شهر تنگ میشه. جایی که با تمام خوبیهاش طهرون نمیشه. جایی که تا وقتی توش هستی غرولند میکنی و از طهرون میگی تا اینکه دوباره بر میگردی و می/ بینی همون آشه و همون کاسه.
Tuesday, October 07, 2008
To count or not to count
قرمز: خوش قلب اما خود پرست
اين رنگ مظهر شدت و زياده روي است که گاهي در جهت مخالف آن است. قرمز رنگ عشق و تنفر و فداكاري و خشونت و خون و آتش. كسي كه به اين رنگ علاقه دارد هرگز نمي تواند در زندگي بي تفاوت باشد. اين گونه اشخاص تند و سركش و در عين حال فعال و شجاع و کمي عجول هستند. احتمال شكست به خصوص در عشق براي آنها فراوان است.قضاوتهاي عجولانه و ناگهاني در مورد ديگران اغلب سبب از بين رفتن دوستي هايشان مي شود، با آن كه در عشق كاملاً فداكارند اما اگر روزي حوادث بر وفق مراد نباشد بدون تفكر و جويا شدن علت مي جنگند. دو عيب بزرگ خودپرستي و عدم كنترل، در نفس آنهاست و دو صفت ممتازشان خوش قلبي و حس بزرگ طلبي است. به طور كلي دوستداران رنگ قرمز داراي خصوصيات متضادي هستند.
و این یکی را برای خودم:
آبي: نظم، پشتكار، تنهايي
رنگ آبي از رنگهايي است كه طرفداران زيادي دارد. اگر به اين رنگ علاقه داريد، كاملاً مي توانيد هوس و احساسات و هيجانات خود را كنتر ل كنيد. ظاهر آرام شما ديگران را وادار مي كند كه به شما احترام بگذارند و دوست داريد پيوسته مورد احترام و ستايش ديگران قرار بگيريد.در خريد و پوشش لباس قناعت مي كنيد و به علت شرم و حيا و گاه غروري كه داريد ميل داريد اغلب تنها باشيد. حماقت و عدم فهم ديگران شما را كسل مي كند و كساني كه از نظر هوش و فهم بر شما برتري دارند شما را ناراحت مي كنند.كارهاي خود را از روي نظم و ترتيب و بر پايه قواعد معيني انجام مي دهيد. يكي از صفات مشخص شما پشتكار شماست.
مال من که طبق معمول فقط اندکیش شبیه است. مال تو هم کلیست. من که تنها چیزی که ندارم کنترل روی احساساتم است. نظم هم که خودت بهتر میدانی. پشتکار هم خلاصه میشود در بعضی چیزها، کلی نیست. کمد لباسهایم را هم که بهتر در جریانی.
تضاد هم که ندیدم در تو، عجول هم نیستی! اگر قرمز اینطوریست به نطرم خیلی هم قرمز نیستی. در مورد عشقهایت هم که نگفتی شکست خوردی یا نه. اگر خواندی و خواستی بنویس که چقدر به تو شیبه است این تعریف. میخواهم نظر خودت را هم بدانم.
منبعش هم راستی اینجا بود
Tuesday, September 23, 2008
It's Always Last Minutes
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس دوم: يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!
نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس سوم: يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس چهارم: بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس پنجم: من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!
-------------------------------------------------------------------------------------
درس ششم: يک روز یک گنجشکه توی هوای سرد پرواز میکرد که از شدت هوای سرد یخ میزنه و میافته روی زمین. گاوی که از اونجا رد میشده یک تپاله میاندازه روش و از اونجایی که تاپاله گرم بود گنجشک بیچاره رو گرم میکنه و اون شروع به جیک جیک میکنه. یک گربه ای از اونجا رد میشده صدای جیک جیک رو میشنوه و میره گنجشکه رو تمیزش میکنه و میخوردش .
نتيجهء اخلاقی:
1- اگه کسی رید به هیکلت لزوما دشمنت نیست.
2- اگه کسی اومد و تورو از لجن و کثافت کشید بیرون لزوما دوستت نیست.
3- اگه یک وقتی توی گه و کثافت گیر کرده بودی حداقل خفه شو و جیک جیک نکن.
Sunday, September 14, 2008
Give it another week
راستی فکر کنم الانا وقت قاصدکها هم باشه. از اونجا میگم که همیشه اوایل مدرسهها توی راه خونه خیلی فراون پیدا میشدن. یادمه مامانبزرگم میگفت قاصدک سلام آدم و به هر کسی که بخواد میرسونه. اون موقع کسی و نداشتم و همیشه الکی فوت میکردم ولی اگه الآن بود میتونستم برای خیلیها پیغام بفرستم.
دلم میخواد برم ایران سر بزنم ولی راستش دیگه تنهایی حال نمیده. میدونم برم خوبهها ولی همش انگاری ته دلت تنگه و برای همینم کیفش فایده نداره. بدیش اینه که دو تایی هم نمیتونیم بریم. خیلی کیف میداد اگه میشد. حتی برای ۲ هفته. نمیدونم شایدم ۳ هفته. یعنی ۲ هفته برای فامیل و آشناها و ۱ هفته هم برای خودمون.
توی اون دو هفته یک هوارتا مهمونی میرفتیم و بزن و برقص که دلم لک زده براش. مسافرت برای دید و بازدید فامیل هم خودش صفایی داشت.
اون هفتهی آخر هم مال خودمون، من میگم شمال گردی. عاشق جادهی کنارهام من. از آستارا تا بندرترکمن. کنار خزر. سرکی هم این وسطا به جاهای قشنگ بین راهش میزدیم که حسابی تکمیل بشه. برنامهی دیگه هم میشد یک هفتهی کامل روشنکوه یا کلاردشت باشه. دور از همه چی. پیاده توی کوهها با اون مه که بدون اینکه بفهمی تمام صورت و لباسات و خیس کنه. بدون تلوزیون و موبایل و تمدن!!!
خوب فعلاً که همش حرفه! ولی بقول حضرت ابوی: وصف العیش، نصف العیش. پس عجالتاً با همین خوشیم تا صبح دولتمون بدمد.
عزت همگی مزید.
Wednesday, September 10, 2008
Somke it deep inside and keep it there
برای حس کردن انرژی که از فرق سرت میاد پایین توی مشتت ولی همونجا میمونه چون یاد گرفته بجای کوبیده شدن به دیوار سفت و سفتتر انگشتها رو به هم فشار بده.
برای بلند شدن و برگشتن به تمام روشهای قدیمی. تصور کن بدترینش رو. تصور کن تمام بدشانسیها رو. تصور کن تمام سختیها رو تصور کن تمام تلخیها رو.
همشون رو بریز توی یک کاغذ سیگار و دور هم بپیچ. بگذار گوشهی لبت و روشنش کن. پک اول که بیرون میاد با سرفه و سوزش و تمام تلخیش هیچ لذتی برات نداره. پک دوم اما کمی راحتتره و بعد از تنها کمتر از انگشتای دو دست همه چیز عوض میشه.
به تلخیش عادت میکنی. برات لذت بخش میشه. شروع میکنی دوستش داشتن. باهاش رفیق میشی با تمام تلخی سختی و کثافتها. کمکم به همش خو میگیری.
اولش از روزی یکی شروع میکنی. بعدش میکنیش دو تا، سه تا و تا به خودت بیای میشه جزیی از زندگیت. چی از این بهتر.
از امروز توی دود زندگی خواهم کرد. پنجره رو خواهم بست. در رو باز نخواهم کرد، حتی برای دیویدی فروش بیشعوری که بعد از یک سال نه شنیدن باز هم زنگ در رو میزنه. چون امروز فهمیدم فرق من با تو در اینه که من هر چی مثبتتر فکر کنم شدیدتر زمین میخورم.
پس من توی گندابها و دود میمونم تا حتی بادی که از روی ظرف زباله بند میشه برام مثل نسیم بشه. پسورد یاهوم رو هم بر میگردونم که همیشه این و یادم بیاره. باید یک کاری بکنم که پیغام روی موبایل هم بجای یک بار سه بار بیاد که حسابی توی ذهنم ملکه بشه.
آره سیگاری بودن خیلی بهتره. به سمش عادت میکنی. آخرش هم از همون میمیری. من دلم میخواد از سم سیگار خودم تلف بشم. حداقل مال خودمه.
Sunday, September 07, 2008
I don't have a lucky number :(
چند تاشون ذیلاً ذکر میشن:
- تنها روزی که فکر میکن جلسه و مشتری و ارباب رجوع نداری و با ریش نزده و لباس عادی میری سر کار یک دفعه با رییس هیات مدیرهی بانک گردنکلفتها برات یک جلسهایی پیش بیاد که هر کاری میکنی نتونی کنسلش کنی.
- وقتی که سفیدترین پیراهنت رو پوشیدی چون یک ملاقات مهم داری، درست سر ناهار غذا که مقدار معتنابهی زردچوبه داره بریزه درست وسط سینهات و یک لک زیبا به ارمغان بیاره!!! لکی که آخرش مجبورت کنه که پیرهن و بندازی دور
- درست اول صبح که کلی آدم قراره بیاد توی دفتر، زیپ شلوارت در بره و مجبور بشی با اعمال شاقه و توی دستشویی با استفاده از سنجاق قفلی و هزار ترفند دیگه یک کمی بندش کنی!
o در مورد این آخری بگم که داشتم با مشتری حرف میزدم! اون نشسته بود و منم کنارش وایستاده بودم به مونیتور نگاه میکردم! تا دستم و بردم تو جیبم با اجازتون حس کردم خیلی جا برای اندام مبارکم زیاد شد! تا به پایین نگاه کردم دیدم به به! زیپ از بالا تا پایین در رفته! بلافاصله تیشرت روی شلوار و بدو به سمت دستشویی. خدا بخیر کرد یک سنجاقی پیدا کردم وگرنه باید اون روز و مرخصی میگرفتم!!!!
عزت همگی مزید.
Thursday, September 04, 2008
Death Magnetic, Way to go Metallica!
آدمها بلد نیستن گاهی حرف بزنن. درست حرف زدن هنریه که من توی کمتر آدمهایی دیدم.
اعصاب من و اوناییشون خرد میکنن که بر میگردن میگن: اوه بابا وقتی نیست که. یا، از این یکی بدتر، اونایی که میگن: اوه به همین زودی؟
میخوام خودم و جر بدم. نیا برام سخنرانی کن که حرف بقیه اونقدر نباید روی آدم تاثیز بگذاره یا اینکه اینا همش از روی حسن نیته! بعله خودم قصهاش و خوب بلدم. نه اونا عوض میشن نه من.
بخاطر همون دسته هم هست که نمیخوام برم جایی. چون وقتی خودت و خودت هستی همه چی راحتتره. کاملاً مصداق پاککردن صورت مساله. امتحانش کن خیلی حال میده. وقتی کسی نباشه که حرف بزنه نهایتش اینقدر افسرده میشی که میمیری ولی خوبیش اینه که کسی روی اعصابت راه نمیره.
فلذا، تو هم لطفاً برام از اون آدمها تعریف نکن. اگر هم تعریف میکنی یک طوری نگو که انگاری خودت کاملاً باهاشون موافقی. چون وقتی میگی میشه همینی که میبینی.
عوضش وقتی یارو بر میگرده میگه آره، سخته چارهایی نیست. یا منم کشیدم میفهمم. این حال میده. یعنی اینه که کمک میکنه. میدونی چرا؟ چون اولی برای من یکی از این حالتهاست:
- وقتی یک چیزی از دید ما آسونه بیخودی خودت و ما رو مسخره نکن
- تو که مهم نیستی ببین برای ما خیلی هم برعکس تو بود
- بمیر
در نهایت نهایت یعنی تو از معادله حذف. ولی دومی، هیچ کدوم از اونا نیست. اصلاً کمک هم نباشه حداقل مثل لیچار و لنترانی نمیمونه.
بازم دارم میگم. شاید تو با اولیها موافق باشی! ولی لطفاً اگر هم هستی به من نگو. دوست ندارم بشنوم. گند میزنه به حالم. میشم همینی که الآن هستم. که نه خودم دوستش دارم نه تو.
عزت هگی مزید.
Tuesday, September 02, 2008
Half way through
تقریباً از یک کمی قبل از ازدواج از اونجایی که فکر و خیال آدم زیاد داره و اصولاً (اصوله من حالا با بقیه کار نداریم) آدم کم خواب میشه من شروع کردم به صبحها قهوه خوردن.
حالا مدلهای مختلف رو امتحان کردم ولی از همه بیشتر latte حال میده. خلاصه بعد از مدتی متوجه شدم صبحها احساس دلشوره، تپش قلب شایدم یک جورایی بیشفعالی گرفتم!!! آقا هی همه به ما گفتن این مال قهوهی ناشتا اشت ولی کو گوش شنوا؟ خلاصه این داستان و داشتیم تا بعد از عروسی و یک کمی آروم شدن اوضاع که قهوه خوردن ما هم قطع شد و کلا این جریان یادم رفت.ْ
اما امروز که اومدم دفتر از دم این کافیشاپ که رد شدم این بوی قهوه و اینا زد به دماغم و خلاصه رفتم و گرفتم و اومدم دفتر جاتون خالی با کیک خوردم و حالی کردم. امّا چشمتون روز بد نبینه!!! آقا ساعت ۱۱ دیدم سر جام بند نمیشم! همش هیجانزدهام پا میشم میشینم، انگاری همهاش عجله دارم و دیرمه و اینا.
نه تنها خودم اعصاب نداشتم برای بقیه هم اعصاب نگذاشته بودم. هی بالاسر بدبخت کارمندا... بعد از یک مدتی که گذشت یادم افتاد که قدیما هم اینطوری شده بودم! خلاصه شسنم خبردار شد که انگاری بازم فهوه کار خودش و کرده.
خلاصه الآنم که نشستم و سعی میکنم خودم و کنترل کنم، همش دارم پا رو تکون میدم و جم میخورم و اینا. اینم حکایت ما و قهوهاست دیگه.
عزت همگی مزید.
Sunday, August 24, 2008
1 down 5 to go!!!
یک کمی از اوضاع و احوال این چند وقت بنویسم که حالا بعداً ها که اومدم بخونم یادم بیاد که چی توی این مدت گذشته.
- مهمترینش اینکه جیجو رفت آمریکا و خانوادهی دو نفرهی ما دوباره شده دو تا یک نفر و رسانهی ارتباطیش هم شده اینترنت و تلفن.
احتیاجی به گفتن نداره که جاش توی خونه چقدر خالیه. وقتی از میرسم خونه نه سر و صداش هست و نه انرژیش توی خونه. بقول خودش: دلم براش کلی تنگ رفته!
o ولی ایندفعه با اوندفعه فرق میکنه. حداقل این امیدواری هست که حالااگه اینمدت یک کمی دوری هست ولی ایشاالله این نیز بگذرد.
- با رفتن رئیس و تنهاموندن من توی دفتر بیشتر وقتم رو به کار میگذرونم. ذرام سعی میکنم خودم رو بیشتر مشغول کنم تا شاید زمان یک کمی زودتر بگذره.
- الان که فرصت هست سعی کردم یک کمی با رفقا که ازشون مدتی بیخبر بودم خبر بگیرم و در تماس باشم. همین هم شد که فهمیدم هنوز به بعضی از دوستام خبر ازدواج رو ندادم. با وجود اینکه عمدی نبوده ولی خوب ناشی از حس تنبلی و فراموشکاریه منه. از همینجا هم از همهی دیگهای که یادم رفته این خبر رو بهشون بدم عذرخواهی میکنم.
المپیک هم با تمام فضاحتش برای ایران داره تموم میشه. واقعاً کوش اون روزایی که کشتی و وزنهبردای برامون استرس داشت، چون همهی وزرشکارامون توانایی مدال گرفتن و داشتن! حالا تو هر دو رشته شدیم زنگ تفریح. حیف... بازم دو این ساعی گرم که آخری مدال طلای المپیک و گرفت تا ما جلوی قطر و بحرین شرمنده نشیم!!! خدا المپیک بعدی رو خیر کنه.
دیگه فعلاً همین تا بعداً ببینم چی میشه.
عرت همگی مزید.
Sunday, July 27, 2008
Why Did You Die? WHY????
این آقای جاهد اینجا مطلبی نوشته که ظاهراً گرد و خاک زیادی هم به پا کرده. ما هم چون فعلاً عذرمان موجه است یک کمی دیر رسیدیم و مطلب را امروز خواندیم. بعدش هم گفتیم رقیمهای بنگاریم در بابش که الی الظاهر مد است این روزها.
سوای اینکه هر انسانی حق دارد هر چه میخواهد بنویسد و بگوید و نظرش هر چه باشد کمه کم برای خودش معتبر است، بنده از دیدی هم با افاضات ایشان موافقم. زمانی بیش نگذشته از آن روزها که ما عشق الویس میزدیم. خوب یادم هست که همیشه حرص میخوردیم که این مردک خنگ چرا این بلا را سر خودش آورد و مرد!!! هی پیش خودمان میگفتیم: بابا جلوی خودِ صاحب مردهات را میگرفتی... آن وقت زنده بودی. خوب اعصابمان خورد میشد دیگر.
حالا این عمو خسروی ما هم همین است دیگر. اینکه آدمها را بخاطر وجوه خوبشان دوست داشتهباشی درست است ۱۰۰ در صد. مثلاً اگر کسی رقاص خوبی است گیر نمیدهند که چرا صدایت شبیه صدای خروس است، چون دخلی ندارد به هم. ولی خوب یک موقعهایی یک کارهایی زشت است مثل سیگار و اعتیاد که آدم نباید بکند و اگر بکند مامانش باید دعوایش کند و جلوگیری. حالا آمدیم و نکرد آن وقت من و شما که داریم میبینیم باید عقلمان برسد که بتوانیم وجه خوب، در اینجا مراد بیک (اگر درست یادم مانده باشد) را از خسرو بنگی جدا کنیم. وقتی هم این آدم پرتاب شد به لقاالله بگذاریم حضرت حق خودش حسابش را صاف کند با آن بابا. شاید گوشش را برید تا خین بیاید، یا هر کاری که خودش صلاح میداند. ما هم در سوگ اینکه دیگر خسرو نداریم یک کمی ناراحت میشویم و بعد هم یادمان میرود.
ولی امّا من حق میدهم اگر کسی واقعاً خسرو را دوست داشته باشد یک کمکی هم عصبانی با ناراحت بشود و دعوایش کند که چرا کار بد کرده و شاید بلیط فوتش را جلو انداخته. کاری که من با الویس میکردم. این هم حقش است اگر خیلی دلش پر بود برود جایی بنویسد یا داد بزند یا هرچی.
امّا آنطوی که آقای جاهد جان نوشته، همچینی هم با عمو خسرو حال نمیکرده پس باید هم حق بدهد که بندگان خدایی هم که میخوانند فکر کنند شیشهخرده داشته.
به هر تقدیر در اینکه حیف شد شکیبایی فوت شد که شکی نیست. در اینکه روحش شاد باشد که ما را شاد میکرد و سرگم، هم شکی نیست. در کنارش هم در اینکه مثل هر آدم دیگری ضعف داشت هم شکی نیست و در اینکه آرزو میکنم کاش نمیداشت تا شاید هم اکنون پیش ما بود هم شکی نیست.
آروز میکنم همهی آنهایی که برای مردم عزیزند زنده باشند و سلامت تا همه از وجودشان بهره ببرند.
عرت همگی مزید.
Sunday, July 20, 2008
A Day To Remember
لذا آمدیم اندکی گردزدایی کنیم از ادبیات کهنمان و حالی به دوگولهمان بدهیم ببینیم هنوز کیلومترش کار میکند یا همچون باقیه اندامهامان زده در استندبای که خدای نابکرده دخلی نکند به کار شکممان. و البت اخیر صحیح است.
فلذا از خیر آن بشدیم و آمدیم بگوییم که تاهل بر ما بسی سازگار آمده که از جرمحجمی ما قابل استنتاج است. چه ما که روی آب ماندگار میشیم بسان پرکاه، کنون چونان قلوهسنگ بر کف بحور و اساتخر (استخرها) سینه میساییم. و دیگر هم چیزهایی است که بعداً میگوییم چون در حال از بسیار ادبفرسایی خستگی بر سرانگشتان ما مستولی شده و باید برویم ترق و تروق آنها را در کنم از باب اینکه حال کنند.
در انتها هم یادی میکنیم از راسراس اعضای گروه قامپیوتر ۷۸ و به یاد آن روز کذا در دل صلوات ختم میکنیم که همهگیه آن اغنام را پروردگار چوپان باشد و اینکه ایشان از آنها خسته نشود و نرود اتوبان بسازد به چندین باند.
Tuesday, July 15, 2008
All That She Wants
بخصوص اگر تمام اتفاقات بیشتر شبیه فیلم سینمایی باشه. از اون فیلم هندیها با رقص و آوازش. یعنی میدونی یک طورایی اینقدر همه چیز عجیب و غریب درست شد که هنوز یک وقتایی نمیتونم باورش کنم. البته این اصلاً چیز بدی نیست. خیلی هم خوبه بخاطر اینکه هر دفعه که یادم مییاد یک احساس خوبی بهم دست میده.
خوب طبق معمول همهی زندگی هیچ کاری هم که نمیشه راحت انجام بشه. این کار هم خیلی پیچ و خم داشت تا آخر به اینجا رسید. بماند که تازه اولشه و تا اینکه زندگی جا بیوفته راه زیاده.
وقتی دو نفری همدیگه رو بشناسن این خوبی رو داره که کنار هم بودن براشون راحت میشه. البته بگم این مدل زن و شوهری کجا و بچهها با هم بریم سینما بعدم شام بخوریم کجا. ولی من که از این جریان کاملاً راضی هستم. چون از اول احتیاجی نبود که خودم و حالا بخوام نشون بدم یا چیزی. همه من و میشناختن و من هم میتونستم خودم باشم.
نکتهی بعدی اینه که با وجود تمام شناخت بعد از اینکه با آدمی زندگی میکنی یک وجوه عجیبی از هم دیگه کشف میکنین که به هیچ عنوان امکان نداشته یک طور دیگهای بهش میرسیدین. اخلاقها، منشها و باورهای آدمها توی این جریان زندگی به طرز عجیبی برای هر دو طرف روشن میشه و اینجاست که دو نفر یک پله توی شناخت هم جلو میرن.
خوب فعلاً نطق کافیه. ایشالله یک وقتی حوصله داشتم از جریانات عروسی و قبل و بعدش مینویسم. البته هنوز مطمئن نیستم شایدم تصمیم گرفتم که این خاطرات و برای خودم نگهدارم. نمیدونم.
عزت همگی مزید.
Tuesday, June 17, 2008
We Will Return
طوری نشده که. ازدواج کردم. فعلا هم وقت برای اینجا یک کمی کم دارم. ایشالله تا دو هفتهی دیگه بر می گردم.
عزت همگی مزید
Wednesday, May 28, 2008
Above The Law
تازگیها فهمیدم که من بطور غریضی (حالا هر جوری که مینویسنش) علاقهی خاصی به قانون شکنی دارم. فرقی هم نمیکنه که این قانون چی بخواد باشه. از قوانین مملکتی گرفته تا همین که یکی بهم بگه اینکار رو بکن یا نکن.
مثلاً یک سری از کارها هستن که سر جای خودشون و سروقتش اگه انجام بدی نه تنها بد نیستن بلکم خیلی هم خوب و پسندیده میباشند. اما بنده ترجیح میدم اون کارها رو وقتی که هنوز ناپسندیده هست انجام بدم چون بهم بیشتر حال میده.
دلیلش رو هنوز نفهمیدم که چیه ولی به گمانم یکیش این باشه که این جریان بهم احساس قدرت میده. فکر میکنم توی مغزم که الانه شبیه Don Corleone شدم و یک پدرخواندهی دوم.
دلیل دیگهاش میتونه قدرت انتخاب باشه. اینکه با اینکار ثابت میکنم تصمیم و من میگیرم نه هیچکس دیگه. یعنی من این قدرت تشخیص و تصمیم رودارم که بگم کی و کجا چکاری رو باید انجام بدم حتی اگر "قانونی" نباشه. یک جوری شاید حس بالاتر از قانون بودن.
مساله آزادی داشتن هم هست. اینکه آدم خودش رو توی چهارچوب ببینه قطعاً بهش این حس رو میده که آزادیش صلب شده. و گذاشتن پا بیرون این چهارچوب به آدم یادآوری میکنه آزادی چه مزهای میده.
در آخر گفتهباشم که این پست در مضرات قانون نبودا فقط تلاش برای موشکافه حس خوبه من موقع قانونشکنی بود.
Thursday, May 22, 2008
And Nothing Else Matters
چیزی که نیست کار راحت توی زندگی،
چیزی که هست مرام و معرفت بچهها،
چیزی که نیست خبری از استقلال
چیزی که هست قهرمانی منچستر
چیزی که نیست خبری از Taylor Hicks
چیزی که هست برنده شدن David Cook
چیزی که نیست حال و حوصلهی تعریف کردن داستان
چیزی که هست دلواپسی دوست و آشنا
چیزی که نیست حال و حوصلهی کار کردن
چیزی که هست موقعیت برای وقتکشی و رسیدن به مورد بالا
چیزی که نیست صبر برای رسیدن فردا
چیزی که هست ترس از اینی که ایندفعه میخواد چی بشه!
چیزی که نیست عینک آفتابی
چیری که هست سردرد ناشی از آفتاب ملایم دبی!!
چیزی که نیست... بقیهاش به کسی مربوط نیست
چیزی که هست... بقیهاش به خودم مربوطه
Wednesday, May 14, 2008
It's Only Love
فردا رو عشق است،
هفتهی دیگه چهارشنبه رو عاشقترین است،
کلاً تا اطلاع هر هفته حداقل یک چیزی رو عشق است...
کار بیپایان و عشق است،
گول مالیدن سر مشتریه بدبخت و عشق است،
حال آقای رییس و گرفتن و عشق است،
در رفتن از زیر نمایشگاه و با دلیل موجح و عشق است،
مریضیه بابابزرگ و توی این گیر و دار عشق است،
مسخرگیه تمام دول (دولتها بیتربیت) اسلامی و بر خوردشون با غیرمسلمونها رو عشق است،
نبودن کمک برادرات وقتی بیشتر از همیشه فکر میکنی بهشون احتیاج داری رو عشق است،
دنبال وامی که پرداخت نشده دویدن و جلوی اینکه از حساب پول الکی بر دارن و گرفتن و عشق است،
پولی که فرستادی برای رفیقت و هنوز نرسیده و خبری هم ازش نیست و میبینی که داره میره تو پاچت و عشق است،
جکهای این آقاهه رو عشق است،
معضلات این آقا رو هم عشق است،
تموم شدن پست عشقی و عشق است!!!
زت مزید.
Wednesday, May 07, 2008
Pink Elefant
داستانی شنیدهبودم قدیمترها در مورد مردی که میرود پیش دوریشی و سوال میکند که حکم نماز وقتی در خلال ادای کلمات فیلی که شورت صورتی به پا کرده در نظرت مجسم شود چیست؟ درویش متلکی به صاحب سوال میاندازد که کدامین نادان به فیل شرت صورتی فکر میکند سر نماز آخر؟ بندهی خدا هم شرمسار از پیش درویش میرود و چون چندی بعد از محضر درویش میگذشته وی را با التماس میخواند درویش که ای خدای تو را نیامرزاد از آن روز که تو سوال به پیش ما آوردی، نمازی به صحت به جای نیاوردهایم چه هر بار که به قبله روی میکنیم فیل در پیش چشم میاید شورتی صورتی هم به پایش!!!
البت در همین باب هم هست داستان درویش دراز ریشی که روزی مردی از او سوال میکند یا درویش شما این محاسن را به وقت استراحت به زیر لحاف مینهی یه به روی لحاف؟ دوریش هم میگوید که نمیدانم و میگذرد. تا ایامی که دوباره مرد به درویش میرسد و درویش دهان به ناسزا میگشاید که ای فلان، عمری با محاسن به صحت خوابیدیم از آن روز که تو پرسیدی، خواب بر ما حرام شده که نمیدانیم با این محاسن چه کنیم.
ایضا نقلهی ماست حالا، خودمان چیزی حالیمان نمیشود یکی از نا کجایی میگوید فلان کار را چطوری انجام میدهی؟ ما هم میمانیم معطل که به واقع ۲۷ سال چکار میکردهایم؟ مثل اینکه بچه بودیم ساعتها تمرکز میکردیم ببینیم زبانمان را وقتی حرف نمیزنیم کجای دهانمان میگذاریم!!! عجیب هم آنکه هر چه بیشتر اندیشه میکردیم زبانمان انگار برزگتر میشد و جا در دهان برایش باقی نمیماند.
الغرض، چه کار دارید به کار مردم بگذارید زندگیشان را بکنند. سختترین سوالها همانهایی هستند که به دیده از همه سهل تر میآیند.
راستی امروز باز هم یاد آن روز افتادم که آمدم دنبالت. لباس سفیدت را دوباره مرور کردم. خوب روزی بود جای امروزات خالی بود فقط.
Sunday, May 04, 2008
Sense Express
آدمها برای بیان احساساتشون روشهای مختلفی دارن.
· بعضیها لمسی هستن. یعنی با ناز و نوازش و این چیزا راحتتر میتونن احساساتشون رو نشون بدن.
· خیلیهای دیگه بیشتر از کلمات استفاده میکنن. قربون صدقه میرن و سعی میکنن با حرفهای قشنگ بگن که چی حس میکنن.
· یک عدهای غیر مستقیم هستن. یعنی حرف نمیزنن و اهل ناز و نوازش هم نیستن ولی سعی می کنن با کارای دیگه احساسشون رو نشون بدن. مثلاً کادو میخرن یا یک کاری رو که معنی خاصی برای طرف مقابلشون داره انجام میدن.
· دستهی دیگه هم آدمهایی هستن که سعی میکنن احساساتشون رو بروز ندن. نه اینکه احساسی ندارن ولی انگاری زشته که اونا رو جلوی جمع نشون بدن. به نطر این آدمها احساسات یک سری چیزهای شخصی هستن که فقط به هر انسانی ربط دارن. هر کسی هم باید تنها در خلوت خودش با اونها دست و پنجه نرم کنه.
دلم میخواست یک تحلیلی از محاسن و معایب هر روشی بگم و بک بررسی روشون داشته باشم. ولی فکر کنم اول یک کمی بگردم بینم دستهی دیگهای هم پیدا میکنم یا نه.
عزت همگی مزید.
Tuesday, April 29, 2008
As An Example
جریانات رختخوابی اصولاً از جذابترین موضوعات در زندگیه بشریه. یک جورایی هم در دنیا اینطوری شده که اصولاً آقایون باید دنبال این مسائل بدوبدو کنن و خانمها هم ازش به عنوان اسلحهای مرگبار علیه آقایون استفادهکنن. به هر حال این جریان واقعیتیه که هر روز در کنار هر آدمی اتفاق میافته. این داستان پایین رو از جایی خوندم و خیلی خندیدم گفتم ترجمه کنم شما هم بخونین. البته که انگلیسیش خندادار تره ولیبه هر حالا این ورژن هم مطلب و میرسونه. فقط به خانمها بر نخوره خواهشاً. قصد فقط خندهاست و چیزی توی این داستان قرار نیست ثابت بشه. و تنها بخشیش که به آقایون حال میده اینه که مثل اون قسمتهای تام و جری میمونه که تام برنده میشد نه جری!!!
و اما داستان:
یک شب که من و دوستدخترم توی رختواب مشغول ناز و نوازش بودیم. در حالی که احتمال وقوع حوادثی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد یک دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصلهاش رو ندارم فقط میخوام که بغلم کنی."
- چی؟ یعنی چه؟
و اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار میکوبونه بهم داد:
- تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطهی فیزیکی ما هستی!
و بعد در پاسخ به چشمهای من که از حدقه داشت در میاومد اضافه کرد:
- تو چرا نمیتونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق میافته؟
خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثهای رخ نمیده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم.
فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.
چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمیتونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفشها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشوارهای الماس.
حضورتون عرض کنم که از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حتی فکر کنم سعی کرد من و امتحان که چون ازم خواست براش یک مچبند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفتهبود. نمیتونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."
در اوج لذت از تمام این خریدها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم همینها خوبه. بیا بریم حساب کنیم."
در همین لحظه بود که گفتم: "نه عزیزم من حالش و ندارم."
با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"
- عزیزم من میخوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."
و موقعی که توی چشماش میخوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم: "چرا نمیتونی من و بخاطر خودم دوست داشتهباشی نه بخاطر چیزایی که برات میخرم؟"
خوب امشب هم توی اتاقخواب هیچ اتفاقی نمیافته فقط دلم خنک شده که فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره."
عزت همگی مزید.
Saturday, April 26, 2008
Take it Easy and Let It Go
امروز از اون روزهاییه که باید بیام حسابی غر بزنمها. بقول رفیق، بشم کچل غرغرو. ولی خداییش حالش و دیگه ندارم راستش.
گور پدرش کرده. چو فردا شود فکر فردا کنیم بابا. انگاری برنامهریزی به ما نیومده دیگه. احتمالاً اینم از اونطرف بهم رسیده.
فعلاً عشق اینکه همه ایشالله اگر اتفاقی نیوفته توی ماه دیگه پیداشون میشه. دیگه غیر از تدارکات برای مهمونا کاری انجام نمیدم. بقیهاش هم هر چی قسمت باشه همون میشه.
راستی امروز رفتهبودم مغازه یک سیستم sound از LG دیدم خیلی خوشگل بود. شاید بخرم. خلاصه طراحیش که قشنگ بود. برین اینجا و مشخصات و عکساش رو ببینین.
Wednesday, April 23, 2008
Facebook Engagement and Redwan
بالاخره این relationship status ما هم تغییر کرد. این دنیای امروز هم برای خودش عجایبی دارهها.
عمراً ۱۰ سال پیش یک همچین کارایی رو میشد بکنی. دو نفر که همدیگه رو ۲-۳ ساله ندیدن، بوسیلهی تکنولوژی با هم در ارتباط باشن. و اونقدر به هم نزدیک بشن که تصمیم بگیرن با هم زندگی کنن.
حالا همین تکنولوژی بتونه واسطه بشه که این دو تا آدم این تصمیمشون رو بدون هیچکدوم از سنتهای رایج به همه اطلاع بدن.
اینم از محاسن تکنولوژیه دیگه. من که فکر نمیکردم اینقدر احساس خوبی بده. سوای خود جریان که عالمی داره، این همه محبت رفقا و دوستا واقعاً حس خوبیه!!! من اصولاً خیلی تنبل و یک هوا فراموشکارم توی این چیزا ولی این جریان باعث شد که بفهمم چقدر اون کسایی که بهشون تبریک میگی از این کار خوشحال میشن. شاید همین حس خودم باعث بشه که از این به بعد بیشتر سعی کنم یادم بمونه که این تبریکها رو فراموش نکنم.
به هر حال، از تمام دوستانی که با پیغامهای قشنگشون به ما تبریک گفتن تشکر میکنم. امیدوارم اونایی که توی زندگی هستن همیشه مثل روز اول عاشق همدیگه و زندگیشون باشن. بقیه هم که در تلاش برای تشکیل زندگی هستن به زودی به هدفشون برسن.
راستی عید رضوانتون هم مبارک.
Sunday, April 20, 2008
Don Herald
آین متن و مهسا برام فرستاده بود. خوشم اومد گفتم بگذارم شماهم بخونین.
عزت همگی مزید.
دان هرالد (Don Herald) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.
بخوانيد:
البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .
اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم .
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم . سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم .
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقل تر است"
Thursday, April 17, 2008
David Cook AGAIN
بازم David Cook و یک کار عالیه دیگه. من که تا فایلو دانلود میکنم فوری میزنم بببینم اجرای این هفتهاش چیه.
و این هفته هم از mariah carey یک آهنگ با تنظیم خودش خونده که واقعاً شاهکاره. متاسفانه اجرای اصلی آهنگ رو نداشتم که بگذارم مقایسه کنین ولی فکر نکنم پیدا کردنش کار سختی باشه.
به هر حال اجرای این هفته رو اینجا گذاشتم که بگیرین و ببینین.
عزت همگی مزید.
Wednesday, April 16, 2008
Damn
ببین دیگه آخه این نمیشه که. حالا قبلی هیچی این یکی رو چکار کنیم؟ این هفته انگار هفتهی خبرهای چندشآوره. اول اون مردک که حامله شده حالا هم این پدر دختر.
این یکی دیگه توی کت من نمیره. طرف ۷ ساله با دخترش رابطهی جنسی داره!!! اونش به درک از همدیگه ۲ تا بچه هم دارن!!! بخدا این ایراد داره. تازه پر رو پر رو اومدن انتظار همدردی و حمایت عمومی هم دارن.
نمیشه دیگه این خیلی زیادهرویه. معنی نداره. بابا درک به دین و ایمان و خدا و پبغمبر، اختلال ژنتیکیه این بچهها چی. شانس آوردن سالم هستن. ولی تصور کن، بچه نمیدونه بگه بابا یا بابا بزرگ. دختره نمیدونه بگه بابا یا شوهر!!! البته با یک کمی اغماض همه به اون مردک میتونن بگن بابا دیگه برای همشون هم صدق میکنه.
مغزم سوت میکشه به خدا. بابا این جریان مثل ارتباط داشتن خواهر برادر میمونه. آدم به دخترخاله پسرخالهاش هم بدش میاد به این دید نگاه کنه. یا حداقل من اینطورم دیگه تصور کن. تو باسن بچه رو شستی! شیرش دادی زنی پشتش تا عاروق بزنه بعد میری باهاش میخوابی؟ از بس کارش احمقانهاست به دید من، نوشتنم شده مثل حرف زدن حسنی!!!
به نطر من که همش تقصیر اون مردکه. توی بابای طرفی، جای باباشم نه خود باباشی مثلاً عقل تو باید برسه که واضحاً نمیرسه. دیگه فرق ما ها با حیوانات چیه یواش یواش داره یادم میره.
چی بگم والله آدم میمونه. خدا آخر عاقبتومن رو بخیر کنه.
Monday, April 14, 2008
Messed Up World
آقا دنیا دیگه کاملاً قاطی پاتی شده. خبر این آقاهه که حامله شده رو فکر کنم تا حالا دیگه همه شندین. ولی بازم نتونستم که راجع بهش هیچی ننویسم.
شخصاً با این جریان مشکلی ندارم و به نظرم با این تفاصیلی که هر روز بچهها تغییر جنسیت میدن تا چند سال دیگه از این نمونهها زیاد اتفاق بیوفته و کاملاًهم عادی بشه.
ولی با وجود این اعتقادات، دیدن این مردک با اون شکمش و احوالاتش توی جلسهی سونوگرافی واقعاً حالت بدی داشت برام. آخه دیگه این یک کمی زیادی غیرمتعارفه و هنوز جا داره تا جا بیوفته.
همیشه، برای من حداقل، دیدن یک خانوم باردار واقعاً جذاب بود. فقط چون یک جورایی ابراز احساسات آقایون در این مورد خانومها رو معذب میکنه همیشه جلوی خودم رو گرفتم که خیلی این احساسم رو نشون ندم. ولی به نظر من خانومها وقتی باردار میشن خیلی جذابتر، دوستداشتنیتر و یک جورایی نازتر میشن. و برخلاف خیلیها توی چشم من تمام تغییرات فیزیکیشون نه تنها به زیباییشون لطمه نمیزنه بلکه بهش کمک هم میکنه.
ولی خدا این مردک رو نبخشه، تمام اون تصاویر قشنگ زد و برام داغون کرد.
به هر حال وقتی اینطوری برای اونها داره جواب میده به بقیه هیچ ربطی نداره. مهم اینه که ایشالله این دو تا که دارن به آرزوشون میرسن واقعاً یک آدم درست تحویل این دنیا بدن که مهمترین چیز همونه و بقیهاش که این بچه چجوری و کجا و از چه طریقی به دنیا اومده دارای کمترین اهمیته.
برای اطلاعات بیشتر در ایم مورد برین اینجا.
Sunday, April 13, 2008
Warlords
میپرسه که چرا اینا رو توی وبلاگت نمیگذاری؟
میگم نمیشه اینا مال وبلاگ نیست، بینه من و تو!
حالا دیالوگ بالا که فقط در مورد چند خط نوشتهی ناقابل بود. ولی کلاً در زندگی فکر کنم مصادیقش زیاد گیر میاد.
باید قبول کنیم که توی زندگیهای امروزی دیگه از اون مردسالاریهای قدیمی خبری نیست (حداقل تعدادشون به میزان قابل توجهی کاهش پیدا کرده). شاید به عبارت دیگهای (بقول خودش) توی این دوره تفاوتهای مرد و زن حتی از نظر رفتاری هم کم شده. یعنی مردها (پسرها) دیگه اون موجودات خشن و داشمشتی و گردهبگیر قدیم نیستن. نمونهاش بابا الان چند درصد آقایون ابروشون رو بر میدارن؟ از خونه که میان بیرون ۱ ساعت با موهاشون ور میرن، کرم زدآفتاب میزنن و هزارتا کار دیگه که هیچ کدومش هم بد نیست فقط توی قاموس مردونگی نبوده.
به همین نسبت هم خانومها توی جامعه جلو اومدن. بیشتر از ما آقایون تحصیل میکنن، اگر نه بیشتر به اندازهی ما کار میکنن و تا حد بسیار خوبی توی وقایع اجتماعی حضور و طبعاً نظر و عقیده دارن. و در نتیجه دیگه اون موجوداتی نیستن که قدیمها آشپزخونه صداشون میکردن (اعلام میشه که همیشه استثنا وجود داره هنوزم از دستهی آشپزخونه توی دخترای ایرانی زیاد پیدا میشه).
با توجه به توضیحات بالا، این روزها خانومها و آقایون کارهایی انجام میدن که قدیمها نمیکردن. شما از سادهترینش مثل کمک کردن توی آشپزخونه بگیرین بیرن تا هر جایی که دلتون میخواد. در صد اشتراک آقایون توی این موارد هم بر میگرده به میزان فاصلهشون از اون قاموس مردونگی. این در صد هم به کاملاً شخصیه و ربطی به کسی هم نداره.
امّا یکی از مشاهدات من میگه که، از اونجا که فاصله گرفتن از میزان مردونگی برای آقایون افت داره (نه اینکه خودشون دوس ندارن بلکه به علت دید جامعه، تربیت و هزارتا دیل دیگه) ولی در عوض خانومها هر چی بیشتر ثابت کنن که مردشون فاصلهی زیادتری با میزان داره یک پیروزی (منظورم احساس خوبی داشتنه حالا شاید احساس پیروزی خیلی درست نباشه) براشون محسوب میشه همیشه بین این دو یک جنگ احمقانه جریان داره.
خانومها سعی میکنن در ملاء عام این خواص آقایونشون رو نمایش بدن و آقایون هم از اینکه اون شخصیت نرم و غیرمردونه (شما بخونین زنذلیل ولی عبارت درستی نیست، کسانی که با عشق توی خانوادهشون هستن اینو میفهمن که زنذلیلی و مردذلیلی وقتی عشق توی رابطه هست معنایی نداره) برای بقیه رو بشه خوششون نمیاد.
اتفاقی که به طبع این جریان میافته اینه که در انظار عمومی خانومها انتظار همون رفتاری رو از آقایونشون دارن که در خلوت خونه میبینن (گاهی هم روغنش رو توی جمع زیاد هم میکنن) و آقایون هم یک دفعه توی جمع رفتارشون از این رو به اون رو میشه و برعکس اون چیزی میشن که توی خونه هستن.
این مشکل به نظر من اگر دو طرف بخوان، راهحل سادهای داره (منظورم راهحلیه که نه سیخ بسوزه نه کباب نه اینکه یکی بالاخره کوتاه بیاد چون چارهای نیست). اونم اینه که دو طرف به یک تفاهم مشترک برسن. اینکه خانومها بپذیرن که جامعه و آقایون راه دارن که به ایدهآل برسن. بنابراین احترام گذاشتن به بعضی اعتقادات و رسوم (هر چند هم خیلی درست نباشن) اگر لطمهای بهشون نمیرسونه و همسرشون رو هم خوشحال میکنه در شرایطی اشکال نداره. حالا اگر وقتی مهمونه رو در واسی دار داشتین و آقاتون و صدا نکردین که پاشو ظرفها رو بشور اشکال نداره (خدتون هم نشورین بگذارین مهمون که رفت آقا رو خفت کنین بشوره). یا اینکه اگر همسرتون کمکی توی خونه میکنه که خیلی مردونه نیست نیازی نیست که تمام دوستاتون ازش خبر داشتهباشن.
ایضلا رجال محترم حواسشون باشه که خودتون رو به همسر و زندگی بیخیال و بیتوجه و بیعلاقه نشون دادن ( مثلاً یک تیر بگین ما خوشبخت بودیم حالا بیچاره شدیم. همهون می دونیم ما بیشتر به خانومهامون احتیاج داریم تا اونا به ما) راهی برای نشون دادنه مرد بودن نیست. اگر از خانومتون جلوی رفقاتون تعریف و تشکر کنین، یا اینکه حتی اگر دوست داره یک کمی قربون صدقهش برین و لوسش کنین هیچ اتفاقی نمیافته. اگر خانومتون داره کاری انجام میده و شما میتونین کمکش کنین قبل ازاینکه به شما بگه، حتما این کار رو بکنین. هم برای مردونگیتون خوبه هم همسرتون رو خوشحال میکنه.
خلاصه اینکه توی خونه برای خودتون هر جوری که میخواین باشین به کسی هم ربطی نداره. ولی معمولاً برای هر طرف مهمه که وجهاش جلوی بقیه چجوریه، سعی کنین که به علایق و افکار همدیگه توی این زمینه هم احترام بگذارین و برای صورت بیرونیه رابطه هم به یک تفاهمی برسین.
والسلام و علیکم و رحمت الله.
Thursday, April 10, 2008
Love the way you look when you are tired
ما اینجا یک مدت یک کارآموز اماراتی داشتیم که توی یکی از بهترین دانشگاههای اینجا درس میخونه. قبلاً در مورد جلسهای که به عنوان استاد مهمان رفتیم به اون دانشگاه نوشتم.
اول بگم که دختره کاملاً محجبه هست از اون سیستمهای روبنده و دستکش و اینا. حتی برخلاف بقیهی عربهای اینجا که از ۱۱۰ متری بوی عطر و عطوراتشون کلهی آدم رو میبره تا حالا من که ندیدم بوی خاصی بده. البته این به این معنی نیست که حالا طرف کثیف هست مثل اکثر زنچادریهایی که ما توی ایران داریم.
اما خود دختره، (اگر خودش باشه چون با این روبنده اینا اگه هر زور هم یکی دیگه رو جای خودش بفرسته ما که نمیفهمی) هم آدم تیزیه هم باهوش و علاقهمند. امروز روز آخر دورهاش با ما بود و داشتیم باهاش یک کمی صحبت میکردیم در مورد این چند هفته. رسیدیم به اینجا که با توجه به کارهایی که ما توی شرکت انجام میدیم از کدوم بخش از کارمون بیشتر خوشش اومده. رفتیم تا رسیدیم به انیمیشن.
باحال جریان اینجا بود، دختره برگشت گفت آره خیلی موضوع جالبیه ولی من خانوادم باهاش موافق نیستن!!! بعد از یک کمی صحبت مشخص شد که از نظر اسلام اینا، متحرکسازی تمام موجوداتی که از ردهی نباتات بالاتر هستن حرام محسوب میشه و نباید ملت انجامش بدن!!! آقا من که مونده بودم با این حرف این. چیزی هم نمیشه بگی آخه بهش که. طرف دیگه توی این خرافات بار اومده دیگه کاریش نمیشه کرد.
از طرف دیگه یک کارمند پاکستانی داریم اونم هر دفعه میخواد یک چیزی بخوره باید یک عرقچین بگذاره روی سرش!!! حالا نمیدونم اگه یک بار این عرقچین رو گم کنه احتمالاً از گشنگی میمیره. امروزی سر ناهار ازش پرسیدیم که میدونی دلیلش چیه؟ گفت پبغمبر اسلام همیشه اینکار رو میکرده و تحقیقات علمی هم ثابت کرده که اینکار از بروز امراض جلوگیری میکنه. آقا من که تا بحال یکی از این تحقیقات اسلامی رو ندیدم هر کی دیده به ما هم نشون بده.
القصه کار به اینجا که رسید دیدم برای امروزم از این مهملات به اندازهی کافی شنیدم و ترجیح دادم به غذا خوردنم برسم و بهشون فکر نکنم.
خدا به همهون شفا بده.
Wednesday, April 09, 2008
Change of Habbits
شاید دهها بار در مورد اینکه آدمها باید عادت کنن که عادتهاشون رو عوض کنن و سعی کنن خودشون رو تغییر بدم با آدمهای مختلف بحث کردم.
وقتی توی بحث هستی و داری با حرارت سخنرانی میکنی معمولاً حرفهای قشنگ قشنگی از دهنت در میاد و بعضاً به مذاق طرف مقابل م خوش میاد و تاییدت میکنه و کلی حال میکنی.
اما امان از اون روزی که قرار باشه خودت به حرف خودت عمل کنی. یک وقتهایی اونقدر سخت میشه که باروت نمیشه.
حضور شما عارضم که همین چندی پیش طی گفتگو و بحثی این دید منفی من به جریانات جاری زندگی و تاثیراتش و این قصهها بود و آخر سر هم چون دیگه کار به جایی رسید که حرف حساب جواب نداشت ما هم قبول کردیم یک کمکی عینک سیاهمون و در بیاریم و اون سبزه رو بزنیم ببینیم دنیا از اون دید چه جوریه.
والله روز اول خوب بود اونقدرها هم سخت به نظر نمیاومد. اما از روز دوم عین این آدم الکلیها که پشه پر میزنه بهانه دستشون میاد که برن مست کنن، منم هر اتفاقی میافناد انگاری لج کرده بودم شیشهی عینکم و دوباره مشکی کنم.
حالا کاری به این ندارم که این منفی و مثبت بینی درسته، چرنده یا هر چی، مهم برای من اینه که اصولاً از اینی که درگیر چیزی بشم بدم میاد. حالا هر چقدر هم دوست داشتهباشم اون چیز رو. کلاً فلسفه اینه که آمیزاد باید مختار باشه، حالا اگه هم یک عمری یک کاری رو میکنه باید از روی انتخاب خودش باشه.
القصه، این هم چالشی شده این روزها که به قول نمایندهی اسبق شورای شهر طهران باید با تلاش پرش کنم. هی باید بر خلاف رویهی همیشگیم عوض اینکه راست برم توی شکم مشکل و بگم: مردهشورت و ببرن که کار خرابی کردی به زندگیم!!! حالا باید جون بکنم که نه! فدای این همه خیریت که آوردی برام! اصلا من ژنتیکی میخواستم که تو بیای فقط یادم نبود! ببینا حالا من دارم چی میکشم با این همه تلاش که این جفنگیات و اول ببافم و بعد هم اونقدر خوب برای خودم تکرار کنم که باورم بشه! خدا صبرم بده.
عرت همگی مزید.
Tuesday, April 08, 2008
Back Again
مردیم از بس پست ننوشتیم بابا!!!
هیچکی هم نپرسید خرت به چند، تو که دو روز نیومده ۳ تا پست کردی حالا به کدوم دَرَک واصل شدی!!!
بماند، فعلا که اوضاع رو به راهه و همه چیز در جریان. ایشالله که همه خیرهاش پیش میاد و بقیهاش هم به جهنم.
اما از کرامات بلاد شرق همین بس که قاعده و قانون ارزش کشک نسابیده(حالا باز اون آقاهه میاد میگه این غاط بود شب ۱۰ دفعه از رو درستش بنویس) رو هم نداره. شب میخوابی و صبح پا میشی میبینی خدا بده برکت دنیا زیر و زبر شده. آقا ما اومدیم یک معامله کنیم، اگر کار رو ۳ روز قبل تموم کرده خلاص گذاشتیم خیر سرمون سر فرصت هیچی دیگه، حالا خریدار راضی، فروشنده راضی، آفتابهدار مسجد شاه برامون هفتتیر کشید و معامله رو به هم زد.
بماند که قطعیاً خیریتی در جریان بوده و اینا ولی این از اهمیت این واقعیت که ثبات قوانین در کشورهای اینور دنیا از صلابت منار جنبون خودمون هم کمتره، کم نمیکنه.
بنابراین نتیجهی اخلاقی داستان اینه که سحرخیز باش تا کامروا باشی.
عزت همگی مزید
Tuesday, April 01, 2008
David Cook
آقا نمیشه ننویسی، امسال این American Idol رو باید نگاه کرد. بعد از Chris Doughtry که دو سال پیش به اون وضع احمقانه رفت از مسابقه بیرون و آخرش هم موفقترین شرکت کنندهی گروه سری پنجم شد، امسال یکی اومده که دارم یواش یواش بیشتر از Chris باهاش حال میکنم.
این مردک David Cook واقعاً عالیه. نه تنها Rock میخونه، بلکه بهترین آهنگسازی هست که توی این مسابقه دیدم. تمام آهنگهایی که میخونه، نسخهی کاملاً شخصی از معروفترین آهنگهایی هست که شنیدیم و فکر میکنیم بهتر از خوانندهی اصلی کسی نمیتونه اونها رو بخونه. آخه شما بگین، Lionel Richie, White Snakeو آخرش هم Michael Jackson اونم نه با هر آهنگیشون. فکر کن طرف اومده آهنگ Hello و ایندفعه هم Billie Jean رو خونده.
کی فکر میکنه آخه بشه این آهنگها رو بهتر از تنظیم اصلی درست کرد و خوند؟ ولی باور کنین میشه و این آدم داره این کار رو هفته به هفته انجام میده.
فقط امیدوارم دو تا چیز اتفاق نیوفته: اول اینکه خودش مغرور نشه و توی جاهای حساس مسابقه گند نزنه، و دوم اینکه مردم آمریکا که با انتخاب کردن Taylor Hicks و بیرون کردن Chris از مسابقه به اندازهی کافی حماقت خودشون رو نشون دادن ایندفعه خرابکاری نکنن و رای درست بدن که شاید یک خوانندهی واقعی اینبار برندهی این شوی میلیون دلاری بشه.
حالا هم برای اینکه اثبات بشه حرفم این آخرین اجراش رو براتون میگذارم که ببینین و اگه نظرتون مثل من بود یک حالی ببرین.
برین اینجا و ویدیوش رو بگیرین.
Sunday, March 30, 2008
1387
عید هم اومد و سال ۱۳۸۷ هم تحویل شد. ۱۰ روز خیلی خیلی خوبی بود. جای همه خالی، بخصوص تو.
هم رفقا بودن و هم خانواده. تا میتونستیم این رو و اونور رفتیم. البته اگر ۴-۵ سال پیش بود احتمالاً خیلی بیشتر آدم برای دیدن بود. تقریباً دیگه کسی از بچههای قدیمی نمونده.
حضور شما عرض کنم که به یاد قدیمترها رفتیم یک چرخی خارج از شهر زدیم و از میگون و لواسون گرفته تا شمشک و دیزین و زیارت کردیم. یک سفر هم با خانواده شمال رفتیم که با وجود اینکه غیرمترقبه بود ولی اونقدرها هم بد از آب در نیومد.
رفتیم و طهرون و گشتیم و به جاهای واجبش(بام طهرون، شهرک، جمشیدیه، درکه، انقلاب، ولیعصر و سعادتآباد) سر زدیم. رفتم جلسهی جشن جوانان و طبق معمول مسخرهبازی در آوردم. فکر کنم برای اینکار هیچوقت بزرگ نمیشم.
سینما هم که جای خود داره دیگه، هم رفتیم فرهنگ فیلم خارجیش رو دیدم که خدا رو شکر چون ترسناک بود خیلی سانسور نداشت. و بعد هم رفتیم فیلم مجنونلیلی از جناب گلزار که کاملاً یاداوری کرد که چرا این همه وقت فیلم فارسی ندیدهبودم. همینطور یک کمی برام روشن شد که چرا سنتوری قاطیه فیلمها ایرونی میشه یک فیلم خوب (از بس بقیهی فیلمها آشغال به تمام معنا هستن).
تا تونستیم هم عکس و فیلم گرفتیم که فکر کنم جزو کارای خوبی بود که انجام دادیم.
خیلی چیزا هست که در مورد این سفر میخوام که بنویسم ولی هم الآن تنبلیم میاد هم اینکه این پست خیلی طولانی میشه. حالا ببینم اگر حسش بود بعداً به تدریج در موردش مینویسم.
Tuesday, March 18, 2008
Blind Fold
اعصاب برای ما نذاشته این اینترنت اینجا!!! الآن یک هفتهاست که هیچ کدوم از بلاگهای blogspot باز نمیشه!!! از جمله وبلاگ خودم. الانم دارم همینطوری مینویسم پست کنم که بدونین. راستش وقتی نمیبینم خود وبلاگ و عجیبه برام پست بنویسم.
حالا هم همینطوری یک چندتا نکته به نکنه بنویسم:
· فردا دارم میرم ایران برای یک هفته. جای همگی خالی. هم برای عید هم برای صفای طهرون!!!
· عید همگی مبارک.
· اونایی که روزه بودن هم نماز روزههاشون قبول (دکتر این روزه بود یا روضه؟ یادمه دومی مال آخوندا بود و اونیکه توش قرار بود گل عشق بکارن!!!)
· آقا یک کمی صبر کنین من یک خبرایی دارم میشنوم اگه تا اون موقع که من صحتش رو تایید کنم نشنیده بودین بهوتن میگم.
· سرفه امانم و بریده! مردم بابا!!! این کله شقیه منم سر روزهها رو نخوردن قوز بالا قوزه دیگه!!! خدا بهش رحم کنه با چه کله خرابی طرفه طفلی.
· رفیق دکتر پوچستانی هم ایرونه رفته آب جارو کنه فرش سرخ و سیفید پهن کنه منم برم. یک سال و چند ماهی میشه ندیدمش برم ببینم انگلیس بهش ساخته یا نه!!!
· اگه مامانم و بتونم شیر کنم پاشه بیاد باهام حالی میده.
هیچی، دیگه همین.
عید همگی مبارک، سبزههاتون سبز و سفرههاتون پر از سین و سالتون پر از شادی.
عزت همگی مزید.
Tuesday, March 11, 2008
رنگ آبی رنگ محبوب منه. نه بخاطر استقلال و پرسپولیس بلکه کلاً در زندگی. امّا این به این معنی نیست که همهی طیف آبی رو خیلی دوستدارم، نه! در حقیقت بهترین آبی برای من اون رنگ آبی هست که خانومها بهش میگن فیروزهای.
گفتم خانومها میگن فیروزهای چون برای ۹۰٪ آقایون از سرمهای تا آبی آسمونی آبیه فرقی هم نداره. و دوم اینکه فکرمیکنم بهش میگن فیروزهای چون رنگ سنگ فیروزه هست.
به هر حال امروز داشتم در مورد بالهی ایرانی که در انگلیس اجرا شده اینجا میخوندم دیدم تعابیر جالبی داره بخصوص که فیروزه هم توش بود اونم قبلتر از الماس چون که رنگش قشنگتره، تازه تاریخی هم هست. توضیح اینکه در این باله ۵ تا فرشته میان به جنگ پلیدی و هر کدوم نماد یک چیزی هستن که بهتره من نگم و این زیر نقل قول کنم:
مرواريد: نمادي از سفيدي و پاکي و نيکي و نجابت اهورا مزدا، اولين پيام آور صلح.
فيروزه: از ملکوت آسمان تا آبي آبهاي جهان. رنگ تطهير. سنگ طوس و راوي اولين پيام صلح دنيا به وسيله کوروش کبير.
الماس: نماد درخشان بي رنگي. به شفافيت آيينه، مظهر درونگرايي و تولدي ديگر.
زمرد: سمبل پيروزي، طراوات، ماندگاري و سرسبزي سبزي ها.
ياقوت: نماد عشق و حرارت، شور و خروش و آتشي که سياوش را تطهير کرد.
بعدش هم برای اینکه حضرات خانومهای فمنیست حالش و ببرن! نقش منفی داستانم یک آقاهه هست که مظهر هر مرض و کوفتی در طول تاریخ بشریت هست که قاعدتاً این ۵ تا فرشته باید یک حالی توی داستان بهش بدن! حالا چکارش میکنن من ترجیح میدم فکرشم نکنم چون خیلی فکرا هست که من میتونم بکنم که جلوی جوع نمیشه گقت.
مقصود اینکه سنگ فیروزه و رنگ فیروزهای رو عشقه که این همه معنی داشت و به ما هم نگفته بود!!!
عزت همگی مزید.